سخن نو

به وبلاگ سخن نو خوش آمدید

سخن نو

به وبلاگ سخن نو خوش آمدید

نوروز در زبان و ادب پارسی

شعرای پارسی گو از دیرباز به سرودن اشعاری پیرامون نوروز پرداخته اند که در این مطلب به گوشۀ کوچکی از آنها خواهیم پرداخت:


سعدی


برآمد باد صبح و بوی نوروز

برآمد باد صبح و بوی نوروز

به کام دوستان و بخت پیروز

مبارک بادت این سال و همه سال

همایون بادت این روز و همه روز

چو آتش در درخت افکند گلنار

دگر منقل منه آتش میفروز

چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست

حسدگو دشمنان را دیده بردوز

بهاری خرمست ای گل کجایی

که بینی بلبلان را ناله و سوز

جهان بی ما بسی بودست و باشد

برادر جز نکونامی میندوز

نکویی کن که دولت بینی از بخت

مبر فرمان بدگوی بدآموز

منه دل بر سرای عمر سعدی

که بر گنبد نخواهد ماند این گوز

دریغا عیش اگر مرگش نبودی

دریغ آهو اگر بگذاشتی یوز

 

 

-----------------------------

هوشنگ ابتهاج (ه.ا سایه)

بهار آمد گل و نسرین نیاورد
نسیمی بوی فروردین نیاورد
پرستو آمد و از گل خبر نیست
چرا گل با پرستو هم سفر نیست
چه افتاد این گلستان را چه افتاد؟!
که آیین بهاران رفتش از یاد
چرا پروانگان را پر شکسته‌است
چرا هر گوشه گرد غم نشسته‌است
چرا خورشید فروردین فرو خفت
بهار آمد گل نوروز نشکفت
مگر دارد بهار نو رسیده
دل و جانی چو ما در خون کشیده
بهارا خیز و زان ابر سبکرو
بزن آبی به روی سبزه‌ی نو
گهی چون جویبارم نغمه آموز
گهی چون آذرخشم رخ برافروز
هنوز این جا جوانی دلنشین است
هنوز این جا نفس‌ها آتشین است
مبین کاین شاخه‌ی بشکسته خشک است
چو فردا بنگری پر بیدمشک است
مگو کاین سرزمینی شوره‌زار است
چو فردا دررسد رشک بهار است
بر آرد سرخ گل خواهی نخواهی
وگر خود صد خزان آرد تباهی
اگر خود عمر باشد سر برآریم
دل و جان در هوای هم گماریم
دگر بارت چو بینم شاد بینم
سرت سبز و دلت آباد بینم
به نوروز دگر هنگام دیدار
به آیین دگر آیی پدیدار…

...............................

حکیم ابوالقاسم فردوسی

بمان‌ تا بیاید همه‌ فرودین‌
که‌ بفروزد اندر جهان‌ هوردین‌
زمین‌ چادرسبز در پوشدا
هوا بر گلان‌ سخت‌ بخروشدا
بخواهم‌ من‌ آن‌ جام‌ گیتی‌ نمای‌
شوم‌ پیش‌ یزدان‌ بباشم‌ به‌ پای‌
کجا هفت‌ کشور بدو اندرا
ببینم‌ بر و بوم‌ هر کشورا
بگویم‌ تو را هر کجا بیژن‌ است‌
به‌ جام‌ اندرون‌ این‌ مرا روشن‌ است‌
کنون‌ خورد باید می‌ خوشگوار
که‌ می‌ بوی‌ مشک‌ آید از کوهسار
هوا پر خروش‌ و زمین‌ پر زجوش‌
خنک‌ آنکه‌ دل‌ شاد دارد بنوش‌
همه‌ بوستان‌ ریز برگ‌ گل‌ است‌
همه‌ کوه‌ پر لاله‌ و سنبل‌ است‌
به‌ پالیز بلبل‌ بنالد همی
گل‌ از ناله‌ او ببالد همی‌
شب‌ تیره‌، بلبل‌ نخسبد همی‌
گل‌ از باد و باران‌ بجنبد همی‌
بخندد همی‌ بلبل‌ و هر زمان‌
چو بر گل‌ نشیند، گشاید زبان‌
ندانم‌ که‌ عاشق‌ گل‌ آمد گر ابر
که‌ از ابر بینم‌ خروش‌ هژبر
بدرد همی‌ پیش‌ پیراهنش
درخسان‌ شود آتش‌ اندر تنش‌
..................................

امیرخسرو دهلوی

« نوروز آمد و گلزار بشکفت »

چو بوستان تازه گشت از باد نوروز
جهان بستد بهار عالم افروز
زآسیب صبا در جلوه شد باغ
به غارت داد بلبل خانه زاغ
هوا کرد از گل آشوب خزان دور
به مشک تر به دل شد گرد کافور
عروس غنچه را نو شد عماری
کمر بربست گل در پرده داری
بنفشه سر برآورد از لب جوی
زمین گشت از ریاحین عنبرین بوی
نسیم صبحگاه از مشک بوئی
هزاران نافه در بر داشت گویی
حریر گل ورق در خون سرشته
برات عیش بر ساقی نوشته
فلک بر عزم صحرا بارگی جست
به پشت باد سرو نازنین رست
نخست از گشت کرد آهنگ نخجیر
فرو آورد هر مرغی به یک تیر
به گلزار آمد از نخجیرگه شاد
بساط افکند زیر سرو شمشاد
که نوروز آمد و گلزار بشکفت
صبا با گل پیام عاشقان گفت

..........................

نظامی گنجوی:

بیا باغبان خرمی ساز کن

گل آمد در باغ را باز کن

ز جعد بنفشه بر انگیز تاب

سر نرگس مست بر کش ز خواب

سهی سرو را یال بر کش فراخ

به قمری خبر ده که سبز است شاخ

یکی مژده ده سوی بلبل به راز

که مهد گل آمد به میخانه باز

ز سیمای سبزه فرو شوی گرد

که روشن به شستن شود لاجورد

سمن را درودی ده از ارغوان

روان کن سوی گلبن آب روان

به سر سبزی از عشق چون من کسان

سلامی به سبزه می رسان

هوا معتدل بوستان دلکش است

هوای دل دوستان زان خوش است

درختان شکفتند بر طرف باغ

بر افروخته هر گلی چون چراغ

از آن سیمگون سکه نوبهار

درم ریز کن بر سر جویبار


...........................

خیام نیشابوری

چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخیز و بجام باده کن عزم درست
کاین سبزه که امروز تماشاگه ماست
فردا همه از خاک تو برخواهد رست

چون بلبل مست راه در بستان یافت
روی گل و جام باده را خندان یافت
آمد به زبان حال در گوشم گفت
دریاب که عمر رفته را نتوان یافت

بر چهره گل نسیم نوروز خوش است
در صحن چمن روی دلفروز خوش است
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است
.....................

دقیقی مروزی

برافکند ای صنم ابر بهشتی
زمین را خلعت اردیبهشتی
بهشت عدن را گلزارماند
درخت آراسته حور بهشتی
جهان طاوس گونه گشت دیدار
به جایی نرمی و جایی درشتی
زمین برسان خون آلوده دیبا
هوا برسان نیل اندوده مشتی
بدان ماند که گویی از می و مشک
مثال دوست بر صحرا نبشی
زگل بوی گلاب آید ازآن سان
که پنداری گل اندر گل سرشتی
به طعم نوش گشته چشمه آب
به رنگ دیده آهوی دشتی
چنان گردد جهان هزمان که گویی
پلنگ آهو نگیرد جز به کشتی
بتی باید کنون خورشید چهره
مهی کو دارد از خورشید پشتی
بتی رخسار او همرنگ یاقوت
م‍ئی برگونه جامه کنشتی
دقیقی چارخصلت برگزیدست
به گیتی در زخوبیها و زشتی
لب بیجاده رنگ و ناله چنگ
می چون زنگ و کیش زرد هشتی


.......................
رودکی سمرقندی

آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب
با صد هزار زینت و آرایش عجیب
شاید که مرد پیر بدین گه جوان شود
گیتی بدیل یافت شباب از پی مشیب
چرخ بزرگوار یکی لشگری بکرد
لشگرش ابر تیره و باد صبا نقیب
نقاط برق روشن و تندرش طبل زن
دیدم هزار خیل و ندیدم چنین مهیب
آن ابر بین که گرید چون مرد سوگوار
و آن رعد بین که نالد چون عاشق کثیب
خورشید ز ابر تیره دهد روی گاه گاه
چونان حصاریی که گذر دارد از رقیب
یک چند روزگار جهان دردمند بود
به شد که یافت بوی سمن را دوای طیب
باران مشک بوی ببارید نو بنو
وز برف برکشید یکی حله قصیب
گنجی که برف پیش همی داشت گل گرفت
هر جو یکی که خشک همی بود شد رطیب
لاله میان کشت درخشد همی ز دور
چون پنجه عروس به حنا شده خضیب
بلبل همی بخواند در شاخسار بید
سار از درخت سرو مر او را شده مجیب
صلصل بسر و بن بر با نغمه کهن
بلبل به شاخ گل بر بالحنک غریب
اکنون خورید باده و اکنون زیید شاد
که اکنون برد نصیب حبیب از بر حبیب  
............................

عنصری بلخی

نوروزی همی در بوستان بتگر شود
تا زصنعش هر درختی لعبتی دیگر شود
باغ همچون کلبه بزاز پردیبا شود
راغ همچون طبله عطار پرعنبر شود
روی بند هر زمینی حله چینی شود
گوشوار هر درختی رشته گوهر شود
چون حجابی لعبتان خورشید را بینی به ناز
گه برون آید زمیغ و گه به میغ اندر شود
افسر سیمین فرو گیرد زسر کوه بلند
بازمینا چشم و زیبا روی و مشکین سر شود


............................

سهراب سپهری

مانده تا برف زمین آب شود.
مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر.
ناتمام است درخت.
زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوک از افق درک حیات.
مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سمبوسه و عید.
در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه ام.
مانده تا مرغ سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد.
پس چه باید بکنم
من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال
تشنه زمزمه ام؟
بهتر آن است که برخیزیم
رنگ را بردارم
روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم.


............................

محمدرضا شفیعی کدکنی

کوچ بنفشه‌ها …

در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشه‌های مهاجر
زیباست
در نیم روز روشن اسفند
وقتی بنفشه‌ها را از سایه‌های سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
میهن سیارشان
در جعبه‌های کوچک چوبی
در گوشه‌ی خیابان می‌آورند
جوی هزار زمزمه در من
می‌جوشد
ای‌کاش
ای‌کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه‌ها
در جعبه‌های خاک
یک روز می‌توانست
همراه خویش ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک


.........................

فریدون مشیری

بوی گل نرگس؟
- نه،
که بوی خوش عید است!
شو پنجره بگشا،
که نسیم است و نوید است.
رو خار غم از دل بکن، ای دوست،
که نوروز
هنگام درخشیدن گلهای امید است.
بر لالهء از برف برون آمده بنگر،
چون روی تو، کز بوسه من سرخ و سپید است.
با نقل و نبیدم نبود کار، که امروز
روی تو مرا عید و لبت نقل و نبید است.
گر با دل خونین، لب خندان بپسندی
با من بزن این جام، که ایام، سعید است!
*

بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک
شاخه های شسته ، باران خورده ، پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس ، رقص باد
نغمه و بانگ پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش بحالِ روزگار …
خوش بحالِ چشمه ها و دشتها
خوش بحالِ دانه ها و سبزه ها
خوش بحال غنچه های نیمه باز
خوش بحال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش بحالِ جانِ لبریز از شراب
خوش بحالِ آفتاب …
ای دل من ، گرچه در این روزگار
جامهء رنگین نمی‌پوشی به کام
بادهء رنگین نمی‌نوشی ز جام
نقل و سبزه در میانِ سفره نیست
جامت از آن می که می‌باید تهی است
ای دریغ از «تو» اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از «من» اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از «ما» اگر کامی نگیریم از بهار …
گر نکوبی شیشهء غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ


..................................

امام خمینی (ره)

باد نوروز وزیـــده است به کوه و صحرا

جامه عیـــد بپـــوشنـــد، چه شاه و چه گدا

بلبل باغ جنان را نبـــود راه به دوست

نازم آن مطـــرب مجلـــس کـــه بود قبله نما

صوفى و عارف ازین بادیه دور افتـادند

جــام مى گیر ز مطــرب، که رَوى سوى صفا

همه در عید به صحرا و گلستان بروند

من ســرمست، ز میخـــانه کنـــم رو به خدا

عید نوروز مبارک به غنــــى و درویش

یــــــار دلـــــدار، ز بتخـــانــــه درى را بـــگشا

گر مرا ره به در پیر خــــــرابات دهى 

بــه سر  و جان به سویش راه نوردم نه به پا

سالها در صف اربــــــاب عمائم بودم

تـــا بـــه دلـــدار رسیدم نـــکنم بـــــاز خــطا


........................


خواجوی کرمانی

عید آمد و آن ماه دل افروز نیامد

دل خون شد و آن یار جگر سوز نیامد

نوروز من ار عید برون آمدى از شهر

چونست که عید آمد و نوروز نیامد

مه مى طلبیدند و من دلشده را دوش

در دیده جز آن ماه دلافروز نیامد

آن ترک ختائی بچه آیا چه خطا دید

کامروز علی رغم بدآموز نیامد

خورشید چو رسمست که هر روز برآید

جانش هدف ناوک دلدوز نیامد

تا کشته نشد در غم سوداى تو خواجو 

در معرکه‌ى عشق تو پیروز نیامد


....................

فروغی

یا رب این عید همیون چه مبارک عید است
که بدین واسطه دل دست بتان بوسیده‌ست
گرنه آن ترک سپاهی سر غوغا دارد
پس چرا از گره‌ی زلف زره پوشیده‌ست
شاخی از سرو خرامنده‌ی او شمشادست
عکسی از عارض رخشنده‌ی او خورشیدست
نگه سیر بر آن روی نکو نتوان کرد      
بس که از خوی بدش چشم دلم ترسیده‌ست
دوش در بزم صفا تنگ دهان تو چه گفت               
که از آن خاطر هر تنگ‌دلی رنجیده‌ست
مطرب از گوشه‌ی چشمت چه نوایی سر کرد           
که به هر گوشه بسی کشته به خون غلطیده‌ست
تنگ شد در شکرستان دل طوطی گویا                      
دهن تنگ تو بر تنگ شکر خندیده‌ست
دل یک سلسله دیوانه به خود می‌پیچد                     
تا که بر گردنت آن مار سیه پیچیده‌ست
حلقه‌ی زلف تو را دست صبا نگرفته است              
ذکر سودای تو را گوش کسی نشنیده‌ست
با وجود تو نمانده است امیدی ما را                     
که رخ خوب تو دیباچه‌ی هر امیدست
عید فرخنده‌ی عشاق به تحقیق تویی                     
که سحرگه نظرت منظر سلطان دیده‌ست
انبساط دل آفاق ملک ناصر دین                       
که بساط فلک از بهر نشاطش چیده‌ست
آن که از بخت جوان تا به سر تخت نشست              
خاک پایش ز شرف تاج سر جمشیدست
تیغ او روز وغا گردن خصم افکنده‌ست                   
دست او گاه سخا مخزن زر پاشیده‌ست
.......................

عطار نیشابوری
ای بلبل خوشنوا فغان کن           
عید است نوای عاشقان کن
چون سبزه ز خاک سر برآورد        
ترک دل و برگ بوستان کن
بالشت ز سنبل و سمن ساز          
وز برگ بنفشه سایبان کن
چون لاله ز سر کله بینداز           
سرخوش شو و دست در میان کن
بردار سفینه‌ی غزل را                     
وز هر ورقی گلی نشان کن
صد گوهر معنی ار توانی                
در گوش حریف نکته‌دان کن
وان دم که رسی به شعر عطار         
در مجلس عاشقان روان کن
ما صوفی صفه‌ی صفاییم              
بی خود ز خودیم و از خداییم
...................................................................

حافظ شیرازی

ساقیا آمدن عید مبارک بادت

ساقیا آمدن عید مبارک بادت       

وان مواعید که کردی مرواد از یادت

در شگفتم که در این مدت ایام فراق

برگرفتی ز حریفان دل و دل می‌دادت

برسان بندگی دختر رز گو به درآی  

که دم و همت ما کرد ز بند آزادت

شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست 

جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت

شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت

بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت

چشم بد دور کز آن تفرقه‌ات بازآورد     

طالع نامور و دولت مادرزادت

حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح 

ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت


نقل از : www.asriran.com

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد