سخن نو

به وبلاگ سخن نو خوش آمدید

سخن نو

به وبلاگ سخن نو خوش آمدید

همه گزینه های روی میز

اوایل بهمن بود.

یک روز صبح تو سرمای شدید، در حالی که کلاه بزرگی روی سرم کشیده بودم وارد شرکت شدم. دیدم بین همکارا ولوله عجیبی افتاده. سلام کردم و گفتم: چی شده؟ هر کی ندونه فکر می کنه قراره تا دو سه هفته دیگه زبونم لال عیدیامونو بدن.مشغول درآوردن شال و کلاهم شدم که یکی از همکارا پرسید علم غیب داری؟ آخه تازه از یه ربع پیش بین بچه ها داره دهن به دهن می چرخه. گفتم حالا راسته یا سر کاریه؟ گفت نه بابا خود مدیر دیروز تو جلسه دستورشو داده. 

 

 تا ظهر هم هرکیو دیدم صحبتش همون عیدی دادن شرکت بود اون هم یک ماه مانده به عید. دیگه باورم شد. آخر وقت داشت می شد که ریاست محترم منزل برای بیان دستورات و خرده فرمایشات مربوط به خرید منزل، به موبایلم زنگ زد. وقتی خبر عیدی دادن شرکت را براش گفتم کلی خوشحال شد. با نهایت خوشحالی که نمی دونم برای عیدی بود یا انتظار دیدن من گفت پس زود بیا خونه. من هم البته پس از انجام خرید منزل، خود را سریعا به خانه رساندم.

یک ربعی از رسیدنم نگذشته بود که عیال مربوطه شروع به ایراد سخنان خود کرد: ببین حالا که قراره عیدیتو زود بدن خوب فرصت داریم تا شلوغ پلوغ نشده بریم خرید کنیم. بالاخره اگر همون 900 هزار تومان پارسالم بدن میشه باش یه چیزائی برای خودمون و بچه ها خرید لیست چیزائی که میخوایمم درآوردم.  تازه عیدی منم که هست که البته دیرتر می ریزن و می مونه برای میوه شیرینی و خرج مسافرت عید. با نهایت خستگی سرمو تکون دادمو یه اوهوهم گفتم و دراز کشیدم. داشتم تو فکر می رفتم که یه دفع پسر کوچکم گفت آره بابا به قول اون خانومه تو تلویزیون همه گزینه ها روی میزه. همه خندیدیم و گذشت.

دو سه روزی از اسفند هم گذشت اما خبری از عیدی که نشد هیچف حقوق بهمن مان هم واریز نشده بود. هرچه پیگیر شدیم به جوابی نرسیدیم. تا اینکه معاون مالی شرکت را که از دوستان قدیمی ام بود در یک فرصت مناسب دیدم و جویای اوضاع شدم که گفت وضع مالی شرکت اصلا خوب نیست. کلی مرجوعی داریم و طلبهای شرکت هم وصول نشده . خلاصه گفت از من نشنیده بگیر اما عیدی دادن قبل عید که فعلا منتفیه تا ببینیم برا حقوقا چه میشه کرد؟ من هم مراتب را پس از عزیمت به منزل به عیال مربوطه ابلاغ کردم که البته پکری نامبرده برای من قابل پیش بینی بود.

به بیستم اسفند نزدیک می شدیم اما هنوز خبری از حقوق بهمن نبود. اما قولهای قرص و محکمی رسید که ظرف دو روز آینده پول خواهد رسید. ما هم عین واقعیت را با اهالی منزل در میان گذاشتیم و همسرم گفت پس حالا که اینطوره لباس و خرید عیمونو با حقوق و عیدی من که هفته پیش ریخته اند می خریم و مابقی خرید و مسافرت باشه با حقوق تو. . که البته باید قبول می افتاد.

به خرید رفتیم و گزینه های روی میز را هم با خود بردیم. اما چون بودجه مان کم بود هر کجا که لازم بود از بنده حقیر فاکتور گرفته می شد. خوب برای دخترمون یه بلوز و دامن بگیریم. باباشم که لباسای قبلیش خوبه برای پسرم کفش و پیرن بگیریم باباشم که کفششو پارسال گرفته برا مادر بچه ها کیف و مانتو بگیریم. ا خوب پولمون تموم شد . دیگه دیرم شده بریم خونه. .... از گزینه های روی میز هم هر چه مانده بود فقط مایه دغ من بود.

رسید به 28  اصفند و روز کاری آخر سال. نزدیکای ظهر گفتن همه جمع شیم آنفی تئاتر شرکت. رفتیم و بعد کلی وقت رئیس اومد و شروع به صحبت کرد و بعد کلی آسمون ریسمون بافتن گفت ما نتونستیم پولی تهیه کنیم و حقوق دو ماه آخر سال و عیدی به همراه حقوق فروردین ماه پرداخت میشه. انگار تو سرم شروع کردن به طبل زدن. داشتم دیوونه می شدم. تا رسیدن به خونه مدام خودمو تیکه پاره کردم. بعد هم که قضیه رو برای ریاست منزل گفتم فکر کنم اون می خواست منو تیکه پاره کنه. چون با برنامه ریزی های اون و به حساب زرنگی خرید کردن قبل از شلوغی بازار، حالا ما مونده بودیم و یه جیب خالی تا یک ماه دیگه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد