روزی سلیمان انگشتری خود را به کنیزکی سپرد و
به گرمابه رفت . دیوی از این واقعه باخبر شد . در حال خود را به صورت
سلیمان در آورد و انگشتری را از کنیزک طلب کرد . کنیز انگشتری به وی داد و
او خود را به تخت سلیمان رساند و بر جای او نشست و دعوی سلیمانی کرد و خلق
از او پذیرفتند ( از آنکه ازسلیمانی جز صورتی و خاتمی نمی دیدند . ) و چون
سلیمان از گرمابه بیرون آمد واز ماجرا خبر یافت ، گفت سلیمان حقیقی منم و
آنکه بر جای من نشسته ، دیوی بیش نیست . اما خلق او را انکار کردند . و
سلیمان که به ملک اعتنایی نداشت و درعین سلطنت خود را " مسکین و فقیر " می
دانست ، به صحرا و کنار دریا رفت و ماهیگیری پیشه کرد.
دلی که غیب نمایست و جام جم دارد
ز خاتمی که دمی گم شود ، چه غم دارد؟
اما
دیو چون به تلبیس و حیل بر تخت نشست و مردم انگشتری با وی دیدند و ملک بر
او مقرر شد ، روزی از بیم آنکه مبادا انگشتری بار دیگر به دست سلیمان افتد
،آن را در دریا افکند تا به کلی از میان برود و خود به اعتبار پیشین بر
مردم حکومت کند . چون مدتی بدینسان بگذشت ، مردم آن لطف و صفای سلیمانی را
در رفتار دیو ندیدند و در دل گفتند :
که زنهار از این مکر و دستان و ریو به جای سلیمان نشستن چو دیو
و
بتدریج ماهیت ظلمانی دیو بر خلق آشکار شد و جمله دل از او بگردانیدند و در
کمین فرصت بودند تا او را از تخت به زیر آورند و سلیمان حقیقی را به جای
او نشانند که به گفته ی حافظ :
اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
که به تلبیس و حیل ، دیو سلیمان نشود
و
بجز شکر دهنی ، مایه هاست خوبی را
به خاتمی نتوان زد دم از سلیمانی
و به زبان مولانا :
خلق گفتند این سلیمان بی صفاست
از سلیمان تا سلیمان فرق هاست
و در این احوال ، سلیمان همچنان بر لب بحر ماهی می گرفت . روزی ماهی ای را
بشکافت و از قضا ، خاتم گمشده را در
شکم ماهی یافت و بر دست کرد .
سلیمان به شهر نیامد ، اما مردم از این ماجرا با خبر شدند و دانستند که
سلیمان حقیقی با خاتم سلیمانی ، بیرون شهر است . پس در سیزده نوروز بر دیو
بشوریدند و همه از شهر بیرون آمدند تا سلیمان را به تخت باز گردانند . و این
روز
، بر خلاف تصور عامه ، روزی فرخنده و مبارک است و به حقیقت روز سلیمان
بهار است . و نحوست آن کسی راست که با دیو بسازد و در طلب سلیمان از شهر
بیرون نیاید .
و شاید رسم ماهی خوردن در شب نوروز ، تجدید خاطره ای از یافتن نگین سلیمان و
رمزی از تلاش انسان برای وصول به اسم اعظم عشق باشد که با نوروز و رستاخیز
بهار همراه است و از همین روی ، نسیم نوروزی نزد عارفان همان نفس رحمانی عشق است که از کوی یار می آید و چراغ دل را می افروزد :
ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل بیفروزی
ما همه فانی و او پا برجاست.. عشق را می گویم.. بی گمان عشق خداست
سلام.
عجب وبلاگی زدی.
همه چی توش پیدا می شه.
تو باید سایت می زدی. اشتباهی وبلاگ زدی.
موفق باشی.