اول صبح شنبه از منزل
با امید و انرژی کامل
ظاهرم را کمی صفا دادم
ساعت هفت راه افتادم
چشمم اول در آن سحرگه شاد
به نگهبان پارکینگ افتاد
بر خلاف همیشه با خنده
زود آمد به محضر بنده
که: «خدا لطفها به ما کرده
که مرا خادم شما کرده
نظرش باز بر من افتاده
دختر خوشگلی به من داده
اسم او را بگو چه بگذارم
البته چارتا دیگه دارم
اسم او جور باشه با همهمون
با من و بچهها و با ننهمون»
دست او تا رها شد از دستم
اسمها را گرفتم و جستم
با شتاب آمدم به دفتر کار
دیدم آنجا کسی به حال نزار
خسته و مانده تکیه داده به در
جلوش پهن بود شش دفتر
تا که چشمش به هیکلم افتاد
پا شد و گفت: «السلام استاد!
دیروقتیست چشم در راهم
چشم در راه روی آن ماهم
تا زیارت کنم شما را باز
دیشب از بندر آمدم شیراز»
گفتمش: «چهرهات به یادم نیست»
گفت: «این چهره مال آدم نیست!»
من که باشم که یادتان باشم؟
معرض التفاتتان باشم
نوزده سال پیش در بندر
در شب شعر اول آذر
یادتان نیست شعر میخواندید؟
اشک از دیده برمیافشاندید؟
بنده از ساکنان آن سویم
مدتی هست شعر میگویم...»
دیدم ای وای تازه گرم شده
ذوق یخکردهاش ولرم شده!
گفتمش: «خدمتی اگر از من
برمیآید بگو به من لطفاً
گفت: «این شعرهای ناقابل
با نگاه شما شود کامل
منتی بر سرم نهید امروز
وقت خود را به من دهید امروز»
گفتم: «الان کلاس دارم من
مگر الان حواس دارم من؟
بسپارش به فرصتی دیگر»
گفت اما به حالتی مضطر:
«عصر باید که باز برگردم
رخت و پخت سفر نیاوردم»
ساعت از هشت داشت رد میشد
جلو من دوباره سد میشد
چاره کار جز فرار نبود
گرچه این از من انتظار نبود
ناگهان جستم و پریدم من
مثل دیوانگان دویدم من
هن و هن کردم و خلاص شدم
اینچنین وارد کلاس شدم
گشته بود از فرار اجباری
از همه جای من عرق جاری!
با همین وضع درس شد آغاز
درس اشعار سعدی شیراز
نیم ساعت گذشت و در وا شد
هیکلی مثل جن هویدا شد
با لباسی سیاه سر تا پا
غصه از رنگ چهرهاش پیدا
گفت: «مستخدم جدیدم من
از شما دور آنچه دیدم من
مثل مُشتی برادهام آقا!
مادر از دست دادهام آقا!
مادرم مثل دسته گل بود
لهجهاش عین صوت بلبل بود»
تسلیت گفتمش به ناچاری
که «خدا رحمتش کند، باری
مگر از دست من چه میآید؟»
گفت: «با لطف طبعتان باید
بسرایید کامل و پربار
شعر خوبی برای سنگ مزار»
گفتم: «الان که وقت من تنگ است
وسط درس و بحث فرهنگ است!»
بغض کرد و به گریه پاسخ داد:
«روی ما را زمین نزن استاد!
گفته حجار با هزار تشر
حداکثر سه ساعت دیگر
مادرم مهربانترین زن بود
شهره شهر و کوی و برزن بود
مثل یک باغ میوه بود، استاد
هر که میخواست هرچه، او میداد»
گفتمش: «لا اله الا الله...»
چشم! بعد از کلاس. بر سر راه...»
ظهر وقت ناهار دیدم باز
مردی آمد به سوی من با ناز
هی سر و گردن مرا بوسید
همهجای تن مرا بوسید
گفت: «من آرش سمنسارم
همکلاس قدیم سرکارم
تا به امشب درست یک هفتهست
که زنم قهر کرده و رفتهست
شب که شد تا به صبح میلولم
تک و تنها به خویش مشغولم
تو که استاد فارسی هستی
و برای خودت کسی هستی
با دو سه شعر دلپسند زنان
همسرم را به خانه برگردان»
ساعت پنج موقع رفتن
یکنفر زنگ زد به گوشی من
که: «من از دفتر مدیریتم
منشی بخش حفظ حیثیتم
روز جمعه مدیر دانشگاه
باز در رأس هیاتی همراه
سفری پراهمیت دارند
تا از این راه بهره بردارند
مثل دیگر مدیرهای وطن
به دو سه سرزمین بکر و خفن:
ساحل عاج و گامبیا و غنا
بورکینافاسو و گواتمالا
امر فرمودهاند: تا فردا
متنهایی مناسب هرجا
بنویسید و مرحمت بکنید
در ثوابش مشارکت بکنید
البته متنها طراز شود
رسم بینالملل لحاظ شود
متنهایی وزین و عرفانی
پاک و آماده سخنرانی»
وقتی از در میآمدم بیرون
دیدم از آن طرف، کنار ستون
پیرمردی که عین گورکن است
مثل آنکه در انتظار من است
دفتری کهنه بود در دستش
باز میکرد و زود میبستش
تا مرا دید پیش من آمد
سرفهای کرد و در سخن آمد
که: «تو از بهترین ادیبانی
افتخار تمام ایرانی
خوشکلام و رشید و رعنایی
«چه سری چه دمی عجب پایی!»
مشکلم را اگر کنی درمان
نبود بهتر از تو در ایران»
گفتمش: «خب، بگو چه باید کرد؟»
سر به نزدیک گوش من آورد
گفت: «در خانه توی انبارم
عکس یک نسخه خطی دارم
این کپی را که کردهام پنهان
هست یک صفحه از اواسط آن
نثر این نسخه ساده و عالیست
من نمیدانم این نوشته کیست
شاید این نسخه کاینچنین باشد
مال صد سال پیش از این باشد
گر بیایی شبی به خانه من
قیمت نسخه را کنی روشن
میفروشم به آن عتیقهخران
به تو هم میرسد کمی از آن»
وعدهای بیثمر به او دادم
سوی منزل به راه افتادم
زن همسایه با هزار ادا
وسط کوچه بست راهم را
گفت: «ای افتخار این کوچه
باعث اعتبار این کوچه
شوهر نازنینم از حالا
چشم دارد به مجلس شورا
قصد دارد که نامزد بشود
از موانع سریع رد بشود
من گواهم که هست مرد عمل!
نیست چون دیگران شل و تنبل
همسر من اگر رود مجلس
مثل آنها نمیکند فسفس
سر یک سال میشود ایران
بهترین کشور تمام جهان
تو که «اشعار» میکنی تدریس
متن خوبی برای ما بنویس
که دل سنگ را تکان بدهد
شور و حالی به این و آن بدهد
دل مردم از آن کباب شود
همسرم فوراً انتخاب شود»
ساعت هفت خسته و بیحال
بازگشتم به خانه نزد عیال
تا نگاهی به وضع حالم کرد
چای و میوه برای من آورد
گفت: «باید که زودتر بروی
میوه و مرغ و شیر و نان بخری»
گفتمش: «ای نماد همدردی
کاش امشب معاف میکردی»
اخم کرد و به طعنه گفت به من
«چشم، ای شوهر مدافع زن!
فکر ما را نکن که ما سیریم
مثل همّیشه روزه میگیریم!
تازه امروز هم پسرعمهت
زنگ زد باز و گفت با شدت:
به پسرداییام بگو لطفاً
از برای پزشک ماهر من
آن پزشکی که مرهم درد است
باد فتق مرا عمل کردهست
یک قصیده به طول هفده خط
بسپارد به پست بیزحمت...»
مانده بودم من و سفارشها
غرق بودم میان خواهشها:
متن دعوت برای جشن و عزا
ازدواج و وفات و سور و کذا
معنی یک قصیده از «جرجیس»
وجه تسمیه «قمرقرقیس»
علت جر و بحث کهنه و نو
ریشه واژه «زلم زیمبو»
جنس عرفان حضرت «جمجام»
رنگ شلوار همسر خیام
علت قهر دختر سعدی
شیوه ختنه کردن بعدی...
گیج بودم از این همه خدمت
اخم همسر مزید بر علت
گفتم: «ای همسر وفادارم
رونق روشن شب تارم!
شب و روزم اگر پر از کار است
کیسهام از ثواب سرشار است
تو شریک ثوابهای منی
بهتر از تو جهان ندیده زنی!»
گفت: «آهسته! بچهام خواب است
فکر نان کن که خربزه آب است»